نویسنده: سحر توکلی یکشنبه 87/10/29 ساعت 11:13 عصر
مردی مقابل گل فروشی ایستاده و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ، دختری را دید که در کنار گلفروشی نشسته بود و گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر در حالی که گریه می کرد ، گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است
مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا،من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم .
وقتی از گل فروشی خارج می شدند،مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبرمادرم راهی نیست!
مرد دلش گرفت . طاقت نیاورد. به گل فروشی برگشت. دسته گلی گرفت و 200کیلومتر رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.