نویسنده: سحر توکلی یکشنبه 87/10/29 ساعت 11:13 عصر
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت
سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی
اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای
هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه:
«اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه
قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»
… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه:
«حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه
ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم
حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه:
حالانوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد
از ناهار توی شرکت باشن»! نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که
رئیست اول صحبت کنه!
در منزل شعرا
یک درس زندگی
عجایب
جان جهان
حکایت بهشت وموسی
ارزشت نزد خدا
ماه تولد و رنگ
روانشناسی میوه ها
[عناوین آرشیوشده]